جمعی از افراد متدین و مورد وثوق از اهل علم نقل کردهاند که: مردی در کاظمین به نام آقای امین سلمانی بود که تا حدودی جراحیهای سطحی را انجام میداد و مورد اطمینان افراد متدیّن بود. او نقل کرد که روزی زائری نزد من آمد و گفت: «در دست و پا و زبانم قرحه هایی بیرون آمده که فوق العاده مرا اذیت میکند، اگر میتوانی آنها را عمل کن و جراحی نما.»
بالأخره من و مریض مأیوس شدیم و به چند طبیب دیگر هم مراجعه کردیم، همه همان جواب را دادند و راه علاج ما را منحصر به عمل جراحی با احتمال تمام خطرات دانستند. من و مریض به کاظمین برگشتیم اما این دفعه مریض ناراحتیاش بیشتر از قبل بود زیرا علاوه بر دردی که داشت مأیوس از معالجه هم شده بود؛ او به حال اضطراب عجیبی افتاده بود و لحظه به لحظه بر اضطرابش افزوده میگشت. من قدری به او دلداری دادم و از او خداحافظی کردم و به مغازهام رفتم اما من تمام شب را در غصه و ناراحتی به سر بردم.
صبح که به مغازه رفتم و هنوز تازه در دکان را باز کرده بودم دیدم آن بیمار با نهایت خوشحالی و بشاشیت نزد من آمد و مرتب شکر و حمد الهیی را مینماید و صلوات میفرستد، گفتم: «چه شده؟» گفت: «ببینید هیچ اثری از آن قرحه ها و غده ها در من نمیباشد.»، گفتم: «تو همان مریض دیروزی هستی!»، گفت: «بله من همان مریض دیروزی هستم، دیشب وقتی از تو جدا شدم با خود گفتم، حالا که چارهای جز مردن ندارم، حمام میروم و یک زیارت با طهارت واقعی میکنم، لذا حمام رفتم و غسل زیارت کردم و به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر (ع) مشرف شدم، ناگاه مرد عربی (که یقیناً حضرت بقیه الله (عج) بود) نزد من آمد و کنار من نشست و دست مبارکش را از سر تا پای من مالیده، هر کجا دستش میرسید فوراً درد آن محل ساکت میشد، تا آن که آن مرض از سر و صورت و زبان و دست و پا و تمام بدن من بیرون رفت.»
سپس ادامه داد: «وقتی این معجزه را دیدم دامنش را گرفتم و با تضرع و ناله گفتم: «تو که هستی که مرا شفا دادی؟»، مردم صدای مرا در حرم شنیدند و دور من جمع شدند و پرسیدند: «چه شده که این گونه تضرع و زاری میکنی؟»، حضرت بقیه الله (عج) برای آن که مردم متوجه حقیقت مطلب نشوند فرمودند: «او را امام (ع) شفا داده ولی او دامن مرا گرفته و گریه و زاری میکند.»، بالأخره در این بین آن حضرت دامن خود را از دست من درآوردند و ناپدید شدند.»
وقتی من او را دیدم و این حکایت را شنیدم او را برداشتم و به بغداد نزد اطبائی که او را دیده بودند بردم و به آنها گفتم: «نزد شما آمدهام تا معجزه عجیبی را به شما نشان دهم تا ببینید چگونه غدهها و قرحهها از وجود او رفته و شفا یافته است و حال آن که بیشتر از یک شبانه روز نیست که او از شما جدا شده است.»
آنها همه تعجب کردند و اعتقاد به وجود مقدس حضرت بقیه الله (عج) پیدا کردند.